مژدگانی
امروزمن و بابات می خواستیم به مامان و بابای بابا فرزاد بعد از اینکه دیگه مطمئن شدم از حاملگیم اومدنت رو مژده بدیم . آخه اونا تو انگلیس بودن با شنیدن خبر هر دوشون از خوشحالی گریه کردن مامان فرزاد که باورش نمیشد چون تو نوه اول بودی و شیرین تر از عسل برای اونا .وای که چی ها می خوان برات بیارن سوغاتی قوقولی قشنگم . ...